یادم میاد آقاجون یکی ازین رادیو ها قدیمی داشت شبیه از آخر سومی ... بیشتر وقت ها مامان بهش عصبانی می شد ک صدای رادیوتو کم کن !! می گفت اخباره خانم .. مامان هم عصبانی تر می شد و جوابشو میداد ک ما چ گناهی کردیم مرد از دست تو که همشش اخبار گوش می دی آخه ؟؟ راست می گفت مامان من هم زمانی کتاب جانوری یا گیاهی دستم بود و قدم میزدم و حفظ می کردم رادیو آقاجون هم بلند هر چ می گفتی کمش کن .... هیچ از ما هم حساب نمی برد ولی از مامان چرا ... صدای رادیو ش رو ی خورده کمتر می کرد .
یادم میاد ی زمانی دبستانی بودم و بچه های فامیل هم سن و سالم خونه مون میومدند و تا دیر وقت بزرگتر ها حرف می دند و دورشون شلوغ بود و ما ها هر کدوم این دوتا دستگیره ها ی رادیو رو پیچ می دادیم و صبح که میشد یکنفر اعلام میکرد که بعله این تسمه ک موج رو میگیره بچه ها دیشب زدند بریدن ..
صبح جمعه هم می شد و همه تعطیل و خونه بودیم و مامان همراه صبحانه رادیو رو هم روشن می کردو بلافاصله با صدای رسا اعلام میکرد که رادیو رو بچه ها دیشب پیچوندن و تسمه اش بریده ...تو خواب صداهاشونو می شنیدم ولی ترجیح میدادم بیدار نشم و پتو رو گاهی پایین می کشیدم ک صدا هاشونو بشنوم و گاهی روصورتم می کشیم یعنی خوابم و من از جریان خبر ندارم . همش تو فکرم همین بود حالا بیدار می شم و اولین کسی خواهم بود ک تقصیرو گردنش میندازند . ولی بعد از یک سکوت طولانی صدای آقاجون میومد که قرار می گذاشت بده تعمیرش کنند . ناگهان چند نفری با هم از خواب بیدار می شدیم ... حالا باید فرصتی پیش بیاد و دور هم جمع شویم و ازشون بپرسم اون موفع هم خواب و خیال من در سرشون بود ؟ چون عجیبه چند تایی با هم از رختخواب هامون بیرون میومدیم و سلام ...سلام ..سلام کردن هامون ب آقاجون همزمان شروع می شد ...او هم با مهربانی و خنده رو لبش با افتخار جوابمونو میداد.
یادم میاد خونه سازمانی در شهرستان داشتیم و ب خانه بزرگتر داشتیم منتقل می شدیم . هر دو مامان و آقاجون همه فکر و ذهنشون این بود که رادیو در اثاث کشی ضربه نخوره و سالم ب مقصد برسه .. مامان اونو در یک بقچه محکم بسته بود و آقاجون هم می گفت نه خانم این هنوز باید پیچیده بشه و پتو چهار لا می کرد و زیرش می گذاشت و وو.. یک بار دیگه با پنبه و روغن زیتون می خواستم قسمت جلوشو چربش کنم . یادم نمیره مامان با چ دلهره ای نگاهم میکرد که مبادا آقاجون ایراد بگیره ک رنگ رادیو برگشته و بد شده و بعد زیر سوال بره ...
با تمام این تفاصیل اگر آقاجون صدای این رادیو رو اینهمه زیاد نمیکرد حالا هم اونو داشتیم و در غیابش این همه نگرانی وجود نداشت و اقعا آخی حیف شد ک رفت چون بحد کافی خونه انباری و جای خالی داشت ...چرا می بایست برای این بیچاره تنها جا نبود !! مثلا وقتی برگشتم شهرستان و از کار خسته برمی گشتم خونه و هوس چرت زدن بعد از ظهری را داشتم نمی شد چون این رادیو در اتاق آقاجون روشن با صدای بلند و مامان هم بدنبال من حرص می خورد از صدای بلند و تکرار این که ....بابا این رادیو شما صداش بلنده کمترش کن !!! بعد ک وارد اتاق آقاجون می شدم خودش خواب ....و یواش رادیوشو می خاموش می کردم .