زن ۳۰ ساله در حالی که بیان میکرد هر زندگی مشترکی که بر پایه خیانت بنا شود نه با گرد باد و توفان بلکه با اندک نسیمی فرو میریزد، به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: ۱۳ ساله بودم که لباس سفید و زیبای عروس را پوشیدم.
اگرچه تصوری از زندگی مشترک نداشتم، اما عاشق لباس عروس بودم. احساس میکردم با دوستانم خاله بازی میکنم و یک سر و گردن بالاتر از آنها هستم. گویی زیباترین و خوشبختترین دختر روی زمین بودم. خلاصه یک سال بعد زندگی مشترک من و «شهروز» در حالی آغاز شد که اولین سیلی او مرا از خواب وخیال شیرین کودکانه بیرون کشید.
وقتی صدای آن سیلی در گوشم پیچید تازه فهمیدم که زندگی مشترک تفاوت زیادی با خاله بازی دارد. شهروز که وارد نوزدهمین سال زندگی اش شده بود هیچ اراده و اختیاری از خود نداشت و مادرش برای زندگی ما تصمیم میگرفت. حتی برای استحمام یا شست و شوی لباسها باید از او اجازه میگرفتم چرا که در خانه مادرشوهرم زندگی میکردم و همه امور آن خانه به دست مادر شهروز بود.
از سوی دیگر شهروز نیز شخصیت مستقلی نداشت و هیچ گاه نمیتوانست بدون مشورت با مادرش حتی یک جفت کفش برای خودش بخرد. هنوز یک سال بیشتر از ازدواج ما نمیگذشت که نیش و کنایههای خانواده همسرم بسیار آزاردهنده شد. آنها مرا دختری نازا خطاب میکردند که به قول معروف اجاق کور هستم، ولی سه سال بعد با به دنیا آمدن پسرم باز هم تغییری در رفتار و گفتار همسرم ایجاد نشد.
از آن روز به بعد شهروز به بهانه این که سر و صدا و گریههای نوزاد آرامشش را به هم میزند تا سپیده دم به خانه باز نمیگشت و من در حالی که گهواره فرزندم را تکان میدادم، چشم به در میدوختم و تیک تیک ثانیههای ساعت را میشمردم که در سکوت نیمه شب صدای ترسناکی داشت، ولی خواب چشمانم را میربود و از همسرم خبری نبود.
در همین روزها متوجه اعتیاد شهروز شدم، اما او موضوع را انکار میکرد و مدعی بود به او تهمت میزنم. با وجود این خانواده اش نیز از او حمایت میکردند و مرا دروغگو میپنداشتند، اما آرام آرام خیانتهای همسرم برملا شد. با آن که همواره سعی میکردم همه خواستههای همسرم را برآورده کنم، ولی ارتباط او با زنان دیگر، موجب سردی روابط بین ما شد.
به همین دلیل خیلی احساس تنهایی میکردم و از این زندگی مایوس بودم تا این که یک روز وقتی برای خرید مایحتاج روزمره به یک خواربار فروشی رفته بودم با «محمود» آشنا شدم. او مردی بسیار خوش برخورد و مهربان بود به طوری که در همان اولین ملاقات به او دل باختم.
«محمود» با آرامش کامل به حرف هایم گوش میداد و من هم با او درددل میکردم. دیدارهای حضوری و تلفنی ما هر روز بیشتر میشد، به گونهای که آن مرد غریبه سنگ صبورم بود و با مهربانی و خوشرویی مانند یک دوست به حرف هایم گوش میداد. همان چیزی که گمشده من در زندگی با «شهروز» بود و او آن را از من دریغ میکرد.
احساس میکردم گمشده ام را در وجود محمود یافته ام و به همین دلیل به این ارتباط خیابانی ادامه میدادم. بالاخره با گذشت پنج سال از زندگی مشترک با شهروز در حالی تصمیم به طلاق از او گرفتم که محمود نیز وعده ازدواج به من داده بود. آن قدر در عشق پوشالی محمود گرفتار شدم که حتی عشق مادری را نیز به فراموشی سپردم و سرپرستی دو فرزندم را به شهروز دادم تا در کنار محمود خوش بگذرانم.
خلاصه به عقد موقت او درآمدم و زندگی مشترکم را در یک منزل کوچک اجارهای در حالی آغاز کردم که محمود هرازگاهی به سراغم میآمد، ولی خیلی زود همه آرزوهایم به باد فنا رفت، چرا که فهمیدم محمود مرد خلافکاری است که با خرید و فروش مواد مخدر روزگار میگذراند.
من چارهای جز سکوت نداشتم چرا که همه پلهای پشت سرم را خراب کرده بودم. با وجود این زندگی با محمود زمانی آزاردهنده شد که او با دختر دیگری ارتباط برقرار کرد و او را به منزل من میآورد. آنها مقابل چشمان حیرت زده من مواد مخدر مصرف میکردند، مشروب مینوشیدند و ... حالا پاسخ خیانتهای خودم را در آینه میبینم چرا که ...
شایان ذکر است، پرونده این زن جوان به دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفا) در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: روزنامه خراسان
بیشتر بخوانید:
جزئیاتی تکان دهنده از تجاوز شوهر صیغهای مادر به دختر جوان
دختر لیسانسه مشتریان آرایشگاههای تهران را بیچاره کرد!