Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 06:46

29
آبان
می‌خواهم فرزندانم را ببینم

می‌خواهم فرزندانم را ببینم

آرزوی هر مادری است که فرزند خود را همیشه در آغوش بگیرد و در پیری عصای...

آرزوی هر مادری است که فرزند خود را همیشه در آغوش بگیرد و در پیری عصای دست او باشد؛ حتی اگر نقش نامادری را ایفا کرده باشد، زیرا همه جوانی را برای زندگی بهتر آنها گذاشته است. مادربزرگ امروز داستان ما، فردی است که پس از عمری سختی، با مردی ازدواج کرد که صاحب دو فرزند بود، اما به‌دلیل علاقه‌ای که به آنها داشت، تمام جوانی‌اش را سپری کرد تا بهترین زندگی را داشته باشند، اما امروز تنها در گوشه‌ای از آسایشگاه کهزیرک چشم به در منتظر آمدن آنها است. درددل‌های فاطمه‌خانم را از زندگی‌اش می‌خوانیم.

پدر از کنار ما رفت
بیش از 80 سال پیش در محله امامزاده یحیی (س) شهر همدان به دنیا آمدم. زندگی‌ام از همان کودکی دستخوش حوادثی شد که در هیچ کدام دخالتی نداشتم و فقط شاهد آن ماجراها بودم. وقتی دور و برم را شناختم، متوجه نبود پدر شدم. مادر می‌گفت وقتی 8 ماهه بودم، پدر به رحمت خدا رفته بود. در همان سنین جوانی، پیشانی‌اش عرق سرد کرده بود و پیش از آن‌که او را به دکتر برسانند، کار از کار گذشته بود. عمو یوسف و عمو علی تصمیم می‌گیرند که از ما که یادگاران برادر بزرگشان بودیم، نگهداری کنند. این بود که در خانه بزرگی که زندگی می‌کردیم، خانواده ما به اتفاق خانواده عمو یوسف و عمو علی یک جا بود.می‌دیدیم که دیگران پدر دارند و ما نه. می‌دیدیم که بچه‌های دیگر به مکتب می‌روند و ما نه. یادم است یک‌بار به مادرم گفتم: «چرا همه پدر دارند و من نباید داشته باشم؟ چرا دخترعمو اشرف به مکتب می‌رود و من نباید بروم؟». چشمان مادرم پر از اشک شد و با بغض گفت: «عزیزم من که گناهی ندارم، پدرت پیش خدا رفته، همین‌که برادرهای او از ما نگهداری می‌کنند، باید خدا را شکر کنیم». به هر حال سهمی از مهر پدری بر خود ندیدم. به جای آن‌که با همبازی‌های خود راهی درس و مشق شوم، در کنار دار قالی می‌نشستم و قالی‌بافی می‌کردم و مادرم هم در غیاب عمو یوسف و همسر او که هر دو در یک شرکت آمریکایی کار می‌کردند، به امور خانه آنها و خانه خودمان رسیدگی می‌کرد، تا بلکه من و برادرم راحت زندگی کنیم. اگرچه نبود پدر همیشه درد به دلم می‌گذاشت، اما مادر راست می‌گفت، ما گناهی نداشتیم، قسمت این‌طوری بود.
رسم و رسوم قدیمی‌ها
آن‌موقع‌ها رسم بر این بود که دخترها خیلی در خانه پدری نمی‌ماندند. تا خواستگار در خانه‌ای را می‌زد، جواب نه نمی‌شنید و عروس خود را می‌برد. من هنوز خیلی خوب و بد را از هم تشخیص نمی‌دادم که عمو یوسف به مادرم گفت که قرار است برای فردوس خواستگار بیاید و مادرم برایم توضیح داد که خواستگار یعنی چه و باید خودم را برای زندگی جدید در خانه‌ای جدید آماده کنم و از آن به بعد باید شوهرداری کنم و مستقل باشم. به هر ترتیب رضا، همان جوانی که قرار بود همسر آینده من شود، به اتفاق مادر خود و یکی از مردهای فامیلشان به خواستگاری آمد. طفلک او هم مثل من پدر نداشت. اگرچه پدرش پیش از فوت ارث و میراث خوبی از خود به جا گذاشته بود تا رونق زندگیشان باشد، اما وجود پدر کجا و ارث و میراث کجا؟ بالاخره عمو یوسف با شناختی که از خانواده رضا داشت، جواب مثبت به آنها داد و قول و قرار عقد و عروسی را هم گذاشتند. یادم است عمو یوسف به مادرم در خلوت گفته بود که: «عروس شدن فردوس باعث عزت ماست، نمی‌ذاریم تو فامیل سرش پایین بیفته، براش جشن و خرج حسابی می‌گیریم، مبادا مردم فکر کنند چون پدر ندارد، باید تو سری خور باشد». عمو یوسف راست می‌گفت. او به اتفاق عمو علی جهیزیه کاملی برای من آماده کردند؛ از رختخواب مخملی و ظروف مسی و نقره بگیر تا گنجه لباس و خلاصه هر چیزی که یک زندگی کامل باید داشته باشد. موعد عروسی فرا رسید. لباس عروس ساتن سفید به تنم کردند و چادر سفید گل‌گلی به امید خوشبختی به سرم انداختند. شمع و چراغ روشن کردند. مهمان‌ها به خانه ما آمدند و شاهد جشن ما بودند. بعد به اتفاق هم راهی خانه داماد، که فاصله کمی تا خانه ما داشت شدیم و جشن و سرور اصلی را آن‌جا برگزار کردند. همان‌جا شیرینی و شام دادند و همه با آرزوی خوشبختی ما، مهمانی را ترک کردند.
خانه جدید من
زندگی جدید من در کنار رضا همسرم که واقعا مرد مهربان و خوبی بود، آغاز شد. رضا کار و کاسبی خوبی داشت. از خانواده بزرگ و آبرومندی بود. وضع زندگی ما هم الحمدالله خوب بود و مشکلی نداشتیم. مادرشوهرم هم زن خوبی بود و با من مثل بچه خودش رفتار می‌کرد. همه چیز و همه کار یادم داد. راه و رسم زندگی را یکی یکی و با حوصله یاد می‌داد و می‌گفت که چطور مهمان‌داری کنم، غذا بپزم، خانه‌دار باشم و خانه را اداره کنم. از مادر شوهرم یاد گرفتم که باید با همسرم با روی خوش استقبال کنم تا خستگی کار و تلاش بیرون از خانه به محض ورود به خانه از تنش بیرون رود. برایم گفته بود اگر روزی به هر دلیلی شوهرت به خانه بیاید و تو با روی خوش با او روبه‌رو نشوی، آن روز شروع اختلاف و ناراحتی در زندگی خواهد بود و از آن به بعد ناخوشی جایش را به خوشی خواهد داد و من که هرگز دوست نداشتم در این فرصتی که به دست آورده‌ام، خوشبختی را کنار بزنم و شاهد رنج و ناراحتی در زندگی باشم، همیشه نصیحت‌های مادر شوهرم را با جان و دل گوش و اجرا می‌کردم.در کودکی شاهد رنج نبود پدر بودم. نبود پدر کاستی‌های زیادی در زندگی ما داشت. اگر پدر زنده بود، برحسب وظیفه ذاتی که داشت، از خانواده‌اش نگه‌داری و سرپرستی می‌کرد. حالا من قصد داشتم در زندگی جدیدم خوب باشم و خوشبخت. کار سختی هم نبود. کافی بود تا نصیحت‌های مادر شوهرم را گوش می‌کردم و بس. شاید همین هنر مادر شوهرم بود که رضا به زندگی بسیار علاقه‌مند شده بود. رفتار خیلی خوبی با من داشت و من از آن گذشته‌های تلخ فاصله گرفته بودم. خوشبختی را واقعا احساس می‌کردم. زندگی خوب و راحتی داشتیم و در کنار هم آسوده بودیم. اما حیف، حیف که پیاله عمر مادر شوهر عزیزم خیلی زود پر شد و از دنیا رفت. من فقط 3 سال در کنار آن زن نازنین زندگی کرده بودم و در این مدت، فقط خوبی و نصیحت و آموزش دیده بودم. خدا رحمتش کند. با رفتن او حالا وظیفه من سنگین‌تر شده بود. باید همسرم را دلداری می‌دادم و کمکش می‌کردم تا این داغ بزرگ را کم‌کم فراموش کند. از ناراحتی در بیاید و به زندگی برگردد. مدتی گذشت. رضا آرام شده بود و داشت کم‌کم به زندگی برمی‌گشت. اما قصد نداشت که دیگر در آن خانه و آن شهر بماند. تصمیم داشت برای ادامه کار و زندگی راهی تهران شود. همین کار را هم کرد. به محله مولوی تهران که جنب بازار بود رفت. خانه‌ای خرید و آماده شدیم تا به محل زندگی جدیدمان نقل مکان کنیم. از مادرم خواست تا او و برادرم هم همراه ما به تهران بیایند تا در کنار هم زندگی کنیم. عموها مخالفتی نکردند و مادرم هم از این قضیه خوشحال بود و این‌طور شد که به اتفاق هم راهی تهران شدیم تا زندگی جدیدی را در کنار هم آغاز کنیم. آمدن ما به تهران پر بود از حوادث جدیدی که آینده ما را به طور کلی دگرگون کرد. ای کاش مادر شوهرم از دنیا نمی‌رفت و ما به تهران نمی‌آمدیم.
زندگی در تهران
مدتی گذشت. رضا همسرم کار و بارش را در بازار تهران به راه انداخت. مغازه‌ای دست و پا کرده بود و فعالیت می‌کرد. قرار بود به زودی من هم مادر شوم و نخستین فرزندمان پا به دنیا بگذارد. همسرم پیشاپیش اسم پسرانه‌ای را برای فرزند توراهی‌مان انتخاب کرده بود. می‌گفت می‌داند که پسر است و تردیدی هم نداشت. خیلی خوشحال بود که به زودی پدر می‌شود. من هم از این تغییر بزرگ در زندگی خوشحال بودم. هر روز که می‌گذشت، بیشتر روزشماری می‌کردم تا فرزندم را در آغوش بگیرم. نقشه‌ها برایش داشتم. خوشحال بودم که فرزندم راحت زندگی خواهد کرد و غم و غصه‌ها و کمبودهایی که من در کودکی داشتم، او هرگز نخواهد داشت. روزشمار به پایان رسید و فرزندم به دنیا آمد، اما صد حیف که حتی هیچ وقت صدای گریه او را هم نشنیدم. مادرم می‌گفت: تنها چند لحظه بعد از به دنیا آمدن، نفس بچه قطع شده بود. دیگر چه کار باید می‌کردم؟ فقط این من بودم که به جای او گریه کنم. حال خوشی نداشتم. اما چاره‌ای نبود. به کمک مادر بعد از مدتی آرام شدم و مادر گفت که: «عزیزم خدا بهت بچه می‌دهد و دلت رو شاد می‌کند». من منتظر ماندم تا باز خداوند محبتی به ما بکند. دو، سه سالی گذشت تا این که لطف خدا باز شامل حال ما شد. خیلی نگران بودم که مبادا این بار هم آن اتفاق ناگوار تکرار شود. مادرم دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت که مطمئن باشم که اتفاقی نخواهد افتاد. اما نگرانی من بی‌دلیل نبود. این بار فرزندم زودتر از زمان مقرر به دنیا آمد. هیچ وقت نتوانستم او را در آغوش بگیرم؛ چراکه باید داخل دستگاه می‌گذاشتند تا وضع روبه‌راهی پیدا کند. دستگاه هم به او وفا نکرد و بعد از چند روز از دنیا رفت. حالا من مانده بودم هاج و واج از این مصیبتی که سراغم آمده بود و دست از سر ما برنمی‌داشت و باز این مادر بود که به دادم رسید و گفت: «جانت سلامت باشد، شاید خواست خدا این‌طوری بوده، از مشیت الهی نمی‌شود فرار کرد.»مادر راست می‌گفت، این‌طور مقرر شده بود که من فرزندانم را که هر دو پسر بودند نتوانم ببینم و بزرگشان کنم. به هر حال هر چه بود گذشت و این بار هم نتوانستم به سلامت از دست تقدیر فرار کنم. تازه این پایان ماجرا نبود. برادرم که تازه برای خودش جوانی شده بود و کار می‌کرد و تصمیم داشت که آینده‌اش را با ازدواج رقم بزند، ناگاه به همان بیماری مرموزی که پدرم دچار شده بود، گرفتار شد. و ظرف یکی دو روز بیماری از دنیا رفت. من و مادرم فقط نشسته بودیم و نگاه می‌کردیم که روزگار هر بلایی که دارد، به سرما می‌آورد.
چند سال بعد
چند سالی از آن روزهای سخت گذشت. دکتر به ما اجازه نداد که برای بار سوم صاحب فرزند شویم. گفته بود که دیگر امکان بچه‌دار شدن ما نیست، اما رضا بچه می‌خواست. راه چاره‌اش هم ازدواج دوباره او بود. من هم چندان مخالفتی نداشتم. حتی به او گفته بودم اگر خدا خواست و صاحب اولاد شد، حاضرم در بزرگ کردن آنها کمک کنم. اما مادرم به شدت مخالف این بود که رضا سر من هوو بیاورد، رضا هر چه کرد، نتوانست مادرم را به این امر راضی کند. راه چاره‌ای هم نبود. یا باید از هم جدا می‌شدیم که من راضی نبودم، یا باید بدون فرزند می‌ماندیم که رضا نمی‌خواست این‌طور باشد. بالاخره با اصرار مادر و تسلیم شدن رضا، راه اول را انتخاب کردیم. با چشمان گریان در دفترخانه حاضر شدیم و برای همیشه از هم جدا شدیم. رضا مرد صادق و بزرگی بود. به این موضوع راضی نبود، اما این‌طور پیش آمد. با این حال، رضا تعهد اخلاقی داد تا زمانی که با مادرم زندگی می‌کنم، ماهانه خرج و مخارج من را تمام و کمال پرداخت کند. 5 سال تمام به عهدش وفا کرد.
فرصتی پیش آمد تا من دوباره ازدواج کنم. این بار مردی به خواستگاری‌ام آمد که به تازگی همسرش به رحمت خدا رفته بود. دو تا بچه قد و نیم قد داشت که بی‌مادر مانده بودند. در نخستین جلسه‌ای که با من صحبت کرد، خواست که در وهله اول مادر خوبی برای بچه‌هایش باشم و بعد همسر خوبی برای او. تعهد کرد بهترین زندگی را تا آنجایی که از دستش برمی‌آید، برایم فراهم کند. یاد یتیمی‌ها و گرفتاری‌های خودم افتادم که در کودکی کشیده بودم. حالا فرصت کمک کردن به دیگران برایم مهیا شده بود. تازه خودم هم سر و سامانی می‌گرفتم. تصمیم جدی گرفتم، جواب مثبت دادم و خیلی زود مقدمات آماده شد و حسین همسرم شد. او از خانواده خوب و خوشنامی بود.
یزدی بودند و از کسبه بازار تهران. در همان روزهای اول با بچه‌ها انس گرفتم. آنها یکی دو روز اول غریبی می‌کردند، اما وقتی دیدند که آمده‌ام تا بال و پرشان را بگیرم و بزرگشان کنم، من را به مادری پذیرفتند. تمام وظایفی را که یک مادر می‌توانست برای فرزندانش انجام دهد، با جان و دل انجام می‌دادم. جواد و رضا به من عادت کردند و در همان روزهای اول مرا عزیز جون صدا می‌زدند. آن‌قدر زود به هم عادت کردیم که دیگر کمبود مادرشان را فراموش کردند. از رفتار آنها و من، پدرشان به خوبی دریافته بود که در انتخاب خود درست عمل کرده و خوشحال بود که فرزندانش دوباره مادری بالای سرشان دارند؛ مادری که خود دنیایی از رنج و مشقت را تحمل کرده و آبدیده شده است و حالا تصمیم دارد فقط به یک چیز فکر کند: محبت و بس...بچه‌ها بزرگ شدند و از آب و گل آمده بودند. من عزیزجون آنها بودم و آنها هم بچه‌های من. یک روز طاقت دوری آنها را نداشتم. آنها هم دست کمی از من نداشتند. آن‌قدر بزرگ شدند که وقت زن گرفتنشون شد. در مقام مادر همراه شوهرم برای هر دو به خواستگاری می‌رفتیم. نوه عمو یوسف یکی از عروس‌هایم شد و برای اون یکی پسرم هم یک دختر خوب گرفتم.
وقتی همسرم از کنارم رفت
همسرم که از دنیا رفت، یواش یواش رنگ و بوی عاطفه هم بین من و بچه‌ها بی‌رنگ شد. من نامادری آنها نبودم، مادرشان بودم. از گل کمتر بهشون نگفتم. اونا هم من را دوست داشتند و احترام می‌گذاشتند، اما وقتی پدرشان فوت کرد، همه چیز عوض شد. حق و حقوقم را دادند و مستاجری رفتم. آخر عمری به امید پسرعموها و دخترعموها ماندم. کم و زیاد به من می‌رسیدند و مراقب بودند تا این‌که دیدم دیگر نمی‌توانم به این وضعیت ادامه بدم. دخترعمو که همیشه مراقب من بود، این بار هم به دادم رسید و از کهریزک وقت پذیرش گرفت تا به این‌جا رسیدم.
می‌خواهم فرزندانم را ببینم
به عنوان آخرین حرف از مادربزرگ پرسیدم: «راستی مادرجان دوست داری دوباره بچه‌ها را ببینی؟» گل از گل مادربزرگ شکفت و فوری گفت: چرا که نه، آنها عزیزان من هستند. از بچگی بزرگشان کردم و سروسامان دادم. هنوزم برای دیدنشون بی‌تابی می‌کنم. همیشه چشانم به در هست که رضا بیاید، دستم را بگیرد و کمکم کند.

تعداد بازديد: 620 تعداد نظرات: 0

ارسال نظر

فیلم روز
تصویر روز