68 سال پیش در روستای شش گیلان از توابع شهر تبریز به دنیا آمدم. تنها فرزند خانوادهام بودم و خواهر و برادر دیگری نداشتم؛ چراکه وقتی دور و برم را شناختم، فهمیدم از پدر خبری نیست. مادرم میگفت: وقتی من را باردار بود، پدرم بیمار شده و از دنیا رفته است. اما اینکه چرا و به چه دلیل، نمیدانم. همین اندازه میفهمیدم که مادر، هم برای من پدر بود و هم مادر. در آن خانه کوچک روستایی با کمترین درآمدی که مادر داشت، زندگی میکردیم. ماست و پنیر درست میکرد و میفروخت. مرغ و خروس نگه میداشت و از محل فروش تخم مرغ، مرغ، خروسها و خلاصه قالیبافی، مخارج زندگی را تامین میکرد. زندگی من از همان ابتدا با همه بچههای همسن و سالم تفاوت داشت. آنها پدر داشتند و من نداشتم. به خانه همه مهمان رفت و آمد میکرد، اما خیلی کم پیش میآمد که فردی از فامیل در خانه ما را بزند. لابد پیش خودشان تصور میکردند که در این خانه پدر نیست و نباید چای این خانه را هم نوشید. به هرحال گذشت و گذشت و من کمی بزرگتر شدم. به سن 9 سالگی رسیده بودم و دیگر فرق خوب و بد را میفهمیدم؛ حتی تفاوت نگاه اطرافیان را درک میکردم. خدا میداند در همان سن کودکی غصهام میگرفت، اما کاری نمیتوانستم انجام دهم.چرخ روزگار برای ما اینطوری چرخیده بود و باید سهم خودمان را از زندگی قبول میکردیم، اما این تمام ماجرا نبود. حالا مادر مریض شده و گوشه خانه در رختخواب مانده بود. گاهی زن عمو به ما سر میزد و مادر را ضبط و ربط میکرد، اما مادر قرار نبود بهتر شود.بنده خدا در همان سن جوانی، چندین ماه با بیماری دست و پنجه نرم کرد و آخر سر هم تسلیم شد. بدن نازنین مادرم را در قبرستان روستایمان برای همیشه به خاک سپردند و دیگر من تنها شدم. تنها مادر پشت و پناه من بود و حالا او نبود.احساس میکردم در این دنیا جایی ندارم. عجیب بود، انگار کسی دوست نداشت یا نمیخواست از من نگهداری کند و سقفی بالای سرم نداشتم. مدت کوتاهی در منزل عمو ماندم و آنها تصمیم گرفتند تا من را برای ادامه زندگی به جایی بفرستند که تا آن زمان نه اسم آن را شنیده بودم و نه دوست داشتم به آنجا بروم.
زندگی جدید من
به مرکز کودکان بی سرپرست رفتم. نمیدانم چرا عمو و زن عمو از من نگهداری نکردند و ترجیح دادند که پیش آنها نباشم. روزهای اول خیلی سخت بود. یک عالمه بچههای همسن و سال در آن مرکز زندگی میکردند که تقریبا همه آنها بی سرپرست بودند. نمیدانم چرا، ولی باید به این نوع زندگی عادت میکردم. زندگی یکنواختی داشتم. صبحها بیدارمان میکردند. دور هم در یک سالن بزرگ صبحانه میخوردیم و سپس هر کسی به دنبال کاری بود. ظهر میشد و بعد شب فرا میرسید. هر کسی به تختی که متعلق به خودش بود، پناه میبرد. بعضی از بچهها درد و غم زیادی نداشتند و از شیرخوارگی بی سرپرست بودند. اما بچههایی همچون من که مادر به خود دیده بودند، به رایشان خیلی سخت بود. همیشه میگفتم ای کاش مادر از دنیا نمیرفت و در کنار او بزرگ میشدم و مانند همه بچههایی که خانواده دارند، زندگی میکردم. به هر حال چرخ زندگی چه دلت بخواهد و چه نخواهد، میچرخد. شب و روز پشت سر هم میآیند و میگذرند و عمر هر روز جلوتر میرود و من هم در همین مسیر بزرگ شدم.
دیگر دختر بالغی شده بودم. گاهی عمو و زن عمو میآمدند و یک سری به من میزدند. عادت کرده بودم که منتظر آنها باشم، اما هیچوقت نمیپرسیدم چرا من را اینجا آوردهاند. چندین سال به همین منوال گذشت تا اینکه رفت وآمدهای زن عمو و عمو بیشتر شد. چند باری هم پسرعمو همراه آنها آمده بود. بالاخره یک روز منظورشان را فهمیدم. عمو و زن عمو به من گفتند که تو دختر زیبایی هستی و حیف است که اینجا بمانی و پژمرده شوی. هیچ اعتراضی نکردم و به این شکل بود که پسرعمو دلباخته من شد و پذیرفتم که همسر او شوم.
بعد از آن سالها
عمو مرا از آن مرکز مرخص کرد و مدت کوتاهی در منزل آنها ماندم. خیلی زود بساط عقد و عروسی مختصری به پا شد. من به دلیل اینکه پدر و مادری نداشتم که جهیزیه به رایم آماده کنند، این کار را زن عمو کم و بیش انجام داد و دیگر عروس آن خانه شدم.
اصغر، شوهرم در تهران کار میکرد و منزلمان هم پیش عمو و زن عمو بود. مدتی در تهران کار میکرد و برمی گشت. چند روزی در خانه میماند و دوباره راهی تهران میشد. در این مدت کوتاه که مهمان عمو بودم، زن عمو چم و خم زندگی را یکی پس از دیگری به من یاد میداد؛ چراکه سالها به دور از خانه و خانواده بودم، احتیاج داشتم که آموزشهای او را یاد بگیرم و هر چه میگفت، به جان و دل میخریدم. گذشت تا اینکه شوهرم دو تا اتاق در تهران اجاره کرد و اثاث خانه را بار زدیم و راهی تهران شدیم. خانه جدید، یک دنیا برای من ارزش داشت. خیلی خوشحال بودم که مستقل شدهام و زندگی راحتی در کنار همسرم دارم. خدا خیلی زود غلامرضا را به ما داد. مادر شده بودم و هر روز بیشتر از دیروز عاشق زندگیام میشدم. همسرم هر روز ظهر ناهار به خانه میآمد. آبگوشت خیلی دوست داشت. راستش را بخواهید، خیلی خاطر او را میخواستم، من را از آن همه سختی نجات داده بود. نان در کاسه آبگوشتی خرد میکردم و گوشت کوبیده را پیش از اینکه آبگوشتش تمام شود، آماده میکردم. او هم جواب محبتهای من را میداد و زندگی خوب و آرامی داشتیم. درآمد شوهرم کم بود، اما به همان قانع بودم، زیرا مهم این بود که زندگی خوبی داریم. چند سالی گذشت تا دخترمان به دنیا آمد و نام او را فاطمه -نام مادرم- گذاشتم. حالا دیگر برای خودم خانمی شده و صاحب دو فرزند بودم. در خواب و خیالم چه آرزوهایی به رایشان داشتم. آنها هم خوشبخت بودند، زیرا پدر و مادر داشتند و سختیهایی که من کشیدم را تجربه نکرده بودند. ای کاش همینطور میماند و ما تا سن پیری با همین خوشبختی در کنار هم زندگی میکردیم، اما باز روزگار کار خود را کرد و شوهرم را خیلی زود از دست دادم و ما را تنها گذاشت.مادر، من را بدون شوهر بزرگ کرد و به سن 9 سالگی رساند، حالا همین امتحان را باید من پس میدادم. شکی نداشتم، باید کار و تلاش میکردم کرایه خانه را میدادم و مخارج زندگی را تامین میکردم. آن زمان در منزل یکی از افراد ثروتمند که شغل مهمی داشت، مشغول به کار شدم. کار در منزل آنها عار نبود، زیرا قرار بود هزینه فرزندانم را تامین کنم. بنابراین با جان و دل کار میکردم، دستمزد میگرفتم و زندگی را میچرخاندم.
بچهها بزرگ شدند
گذشت و گذشت تا بچهها بزرگ شدند و به مدرسه رفتند. غلامرضا سربازی رفت. پس از سربازی دختر مورد علاقهاش را به من معرفی کرد و خواستگاری رفتیم. به یک چشم به هم زدن عقد و عروسی برگزار شد و سر زندگی خودشان رفتند.خدا میداند در این سالها چقدر زحمت کشیدم بودم تا بچها را بزرگ کنم. به لطف خدا، دیگر در بهزیستی کار پیدا کرده بودم و شغل ثابتی داشتم. مدتی گذشت تا اینکه مادربزرگ شدم. نوهام که به دنیا آمد، خیلی خوشحال شدم. خودم مادر بودم و خوب میدانستم که عروسم نیاز به کمک دارد، بنابراین چند روزی را با جان و دل از او مراقبت کردم.پس از ازدواج پسرم که حالا برای خودش سر و سامانی گرفته بود، نوبت دخترم بود. خواستگار خوبی برای دخترم آمده بود و خانواده خوبی بودند. خیلی زود به روزی رسیدیم که باید لباس سفید عروسی به تن میکرد و به خانه شوهر میرفت. در حد توانم جهیزیهاش را تکمیل کردم و دخترم ازدواج کرد. یک دنیا آرزوی خوب برای او داشتم و همیشه دعا میکنم که خوشبخت باشد و زندگی خوبی خوبی داشته باشد.
خوشبختی فرزندانم را همیشه آرزو میکردم همیشه آرزو داشتم که فرزندانم خوشبخت باشند. هیچوقت دوست نداشتم و ندارم که خدای ناکرده سرنوشت سختی همچون من داشته باشند، چون از وقتی چشم به دنیا باز کرده بودم، مشقت بود و سختی.مهر و محبت پسرم بعد از اینکه از من جدا و صاحب خانه و زندگی شده بود، کمرنگ شد. گلایهای نداشتم و زندگیام را اداره میکردم. اما وقتی دخترم به خانه بخت رفت، وضع کمی متفاوت بود. همیشه دختر خوبی بود. خدا یک دختر و یک پسر به او داد. هر کدام از فرزندان دخترم که به دنیا میآمدند، برای کمک میرفتم و چند روزی در کنار او میماندم تا به حالت عادی برگردد. دخترم همیشه با رفتارهای خود، از من تشکر میکرد. یادم هست وقتي شب عید میشد، به همراه همسر و فرزندانش میآمدند و برای من کادو میآوردند که یک دنیا ارزش داشت. او ثابت کرده بود که قدر مادر را میداند؛ همانطوری که آنها عزیزان من بودند.
به تنهایی نمیتوانستم زندگی کنم
دیگر پیر و از کار افتاده شده بودم و نمیتوانستم امور زندگی خود را انجام دهم. نیاز به کمک داشتم و باید یکی دستم را میگرفت. بیمار بودم و سالها کار سخت و رنج زندگی پیرم کرده بود. واقعا به تنهایی نمیتوانستم زندگی کنم. وظیفه پسرم بود که از من نگهداری کند، اما نه تنها این کار را نکردم، بلکه گفت: دوری و دوستی. پسرم باید به دادم میرسید که چنین اتفاقی نیفتاد.دخترم همیشه به من سر میزد و کمک میکرد، اما این کافی نبود. احتیاج به پرستار داشتم و دخترم هم این مساله را خوب میدانست. به خاطر من را پیش خودش برد تا با هم زندگی کنیم.
روزگار را در آسایشگاه سپری میکنم
برای همیشه که نمیتوانستم در کنار دخترم بمانم. اگرچه او هیچ موقع اعتراضی نداشت و با جون و دل از من مراقبت میکرد. همسرش هم مرد خوبی بود و خیلی کمک میکرد. اما خوب میفهمیدم که باید هر چه سریعتر جایی را برای خود پیدا کنم تا مبادا مزاحم آنها باشم. از آن مهمتر، بیماری من بود که مرتبا باید تحت درمان قرار میگرفتم. سرگیجه و تنگی نفس از یک طرف و پیری و هزار جور بیماری دیگر از طرف دیگر. به خاطر همین تصمیم گرفتم که به خانه سالمندان بیایم.من از زندگی در اینجا راضی هستم. خدا هم از افراد اینجا راضی باشد. بالاخره روزگار را به نوعی در آسایشگاه سپری میکنم.