صبا شادور
خود گر چه رنج است بودن، «بادا مبادا» ندارد
«دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم خلق میدانند و من انکارایشان میکنم عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان کائن سیه کاری به موی نقره افشان میکنم سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین زیر چتر نسترن آتش فروزان میکنم دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم دست و پا گم کرده و آشفته میمانم به جای نعمت وصل تورا اینگونه کفران میکنم ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق در وجودت خویش را چون قطره ویران میکنم تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است هرچه میخواهی بگو آن میکنم آن میکنم...»
آغاز راه...
سیمین خلیلی به سال 1306 هجری شمسی در محله همتآباد تهران به دنیا آمد.
پدرش عباس خلیلی، نویسنده و مترجم و روزنامهنگار معروف دوره رضاشاه و اوایل دوره محمدرضا شاه و مادرش فخر عظمی ارغوان بانویی اهل فرهنگ و قلم بود.
عباس خلیلی دو هفته پس از ازدواج، به دلیل مخالفت با رضاشاه به مدت دو سال به کرمانشاه تبعید میشود.
پس از بازگشت خلیلی، همسر جوانش که زندگی سیاسی و پرشور او را تاب نمیآورد به خانه پدری بازمیگردد و پس از دو سال کشمکش از او جدا میشود.
سیمین با مادرش در خانه قدیمی و کوچک پدربزرگ اقامت میکنند، پس از مرگ پدربزرگ، مادر سیمین با عادل خلعتبری، که او هم روزنامهنگار بود، ازدواج میکند.
چهارده سالگی اولین قدم در شعر
دوره دبستان را در مدرسه ناموس و دوره دبیرستان را در مدرسه حسنات سپری میکند.
از همان ایام کودکی مادرش که خود دستی در شعر و شاعری دارد، سیمین را به قصد شاعر شدن تشویق و تربیت میکند.
در چهاردهسالگی نخستین شعرش در "نوبهار" منتشر میشود. در سال 1324 به تحصیل در آموزشگاه مامایی میپردازد و در سال دوم به خاطر اختلاف با اولیای آموزشگاه از آنجا اخراج میشود.
ازدواج با حسن بهبهانی
در همین ایام که هفده سال بیش نداشت با آقای حسن بهبهانی ازدواج میکند، حاصل این ازدواج سه فرزند است: علی، حسین و امید بهبهانی. نخستین دفتر از سرودههای شاعر به همراه برگزیدهای از نثرهای داستانی او با عنوان " سهتار شکسته" در اسفندماه 1329 منتشر میشود.
با انتشار دو دفتر دیگر از اشعارش " جای پا/ 1335" و " چلچراغ/ 1336" به عنوان شاعری مسلط بر کلام، مطرح میشود.
مدتی در دبیرستانهای تهران به تدریس میپردازد و در اواخر دهه 1330 به دانشکده حقوق راه مییابد و در سال 1341 دوره این دانشکده را به پایان میرساند و در همین ایام چهارمین دفتر شعرش با عنوان " مرمر" منتشر میشود و پس از آن دفترهای "رستاخیز/ 1352 "، "خطی ز سرعت و آتش 1360" و "یک دریچه آزادی/ 1374" از او منتشر میشود.
در این سالها، سیمین، پس از بیست سال زندگی مشترک با حسن بهبهانی، به خاطر عدم توافق اخلاقی، از او جدا میشود و پس از چندی با حسن کوشیار (1317-1363) مردی که راستینترین عشق را به خانه دل شاعر ارمغان میآورد ازدواج میکند.
با غزل به شهرت میرسد
سیمین بهبهانی، بدون تردید، یکی از چند چهره برجسته غزلسرای معاصر است. او که شاعری خود را با سرودن دوبیتیهای رایج دهه 1330 تا 1340 که به دوبیتیهای نیمایی مشهور بود آغاز کرد، به تدریج پا به عرصه غزلسرایی گذاشت و با وارد کردن حال و هوایی تازه و نوآوریهای معنوی و صوری، خود را به عنوان چهرهای ممتاز در این نوع شعر مطرح کرد.
کار سیمین در حوزه غزل درست همسنخ کار نیما در عرصه شعر پارسی است. نیما با بدعتگری در اوزان عروضی به آشناییزدایی از کل شعر پارسی رسید و سیمین با بدعتگری در اوزان غزل به آشناییزدایی از غزل ره برد.
کار سیمین بهبهانی، مهم، تنها از این روست که این آشناییزدایی نه از سر تفنن که به ضرورت مضامین و مفاهیم تازهای صورت بسته که سیمین از هستی و حیات امروزی برگرفته و پیام هنر خود کرده است، مفاهیم و مضامینی که بدون آشناییزدایی از قالب غزل، یا در آن قالب خوش نمینشستند و یا اگر در آن قالب نشانده میشدند غباری از مضامین سنتی که با غزل اختترند، بر آنها مینشست، وی با افزودن بیش از چهل و یک وزن کمسابقه یا به کلی بیسابقه بر اوزان غزل، این قالب کهنه را هویتی نو بخشیده آن را پذیرای پیامهای نو و معانی امروزی کرده است.
اما مرگ در نزدیکی سیمین بهبهانی بود. بهبهانی 28 مرداد 1393 در بیمارستان درگذشت. این در حالی بود که تیرماه شمع 87 سالگیاش را فوت کرد، تنها یک ماه بعد از آن دارفانی را وداع گفت.
بهبهانی در روزهای آخر زندگیش و در شب تولد خود عنوان کرده بود که «من هیچ وقت خود را لایق اینکه ستایش کنم یا اینکه برای خودم موقعیتی رو متصور باشم نبودم. به همین جهت هیچ وقت هم جشن برای خودم نگرفتم، هر جور جشنی مثل تولد؛ گذاشتم به طور عادی بگذرد.»
شعری از سیمین بهبهانی
شلوار تا خورده دارد، مردی که یک پا ندارد رخساره میتابم از او، اما به چشمم نشسته بادا که چون من مبادا، چلسال رنجش پس از این با پای چالاک پیما، دیدی چه دشوار رفتم تقتق کنان چوبدستش، روی زمین مینهد مهر لبخند مهرم به چشمش، خاری شد و دشنهای شد برچهره سرد و خشکش، پیدا خطوط ملال است گویم که با مهربانی، خواهم شکیبایی از او رو میکنم سوی او باز، تا گفتوگویی کنم ساز خشم است و طوفان نگاهش، یعنی: تماشا ندارد بس نوجوان است و شاید، از بیست بالا ندارد خود گر چه رنج است بودن، "بادا مبادا" ندارد تا چون رود اوئ که پایی، چالاک پیما ندارد؟
با آن که ثبت حضورش، حاجت به امضا ندارد این خویگر با درشتی، نرمی تمنا ندارد یعنی که با کاهش تن، جانی شکیبا ندارد پندش دهم مادرانه، گیرم که پروا ندارد رفته است و خالی است جایش، مردی که یک پا ندارد...
رفیق اهل دل و یار محرمی دارم
بساط باده و عیش فراهمی دارم
کنار جو، چمن شسته را نمیخواهم
که جوی اشکی و مژگان پُر نمیدارم
گذشتم از سر عالم، کسی چه میداند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم
خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد...
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غمانگیز ماه و سال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی ...