داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرسازی: مرجان بابامرندی
من و بابایی توی حیاط آدمبرفی درست کردهایم.
آدمبرفی هر روز به ما لبخند میزند.
من آدمبرفی را خیلی دوست دارم و شبها دعا میکنم تا زود آب نشود.
صبح، یک کلاغ روی شانه آدمبرفی نشست.
دور و برش را نگاه کرد.
بعد یواشکی توی گوش او حرف زد.
آدمبرفی سرش را تکان داد.
مرا نگاه کرد و بیشتر لبخند زد.
چون کلاغه به او خبر داده بود حالا حالاها آب نمیشود.
بیشتر بخوانید: