داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرساز: ناهید لشگری فرهادی
یک نیمکت بود که پایههایش همیشه لق میشد و جیرجیرِ صدا میکرد.
بابای مدرسه یک نیمکت تازه سر کلاس بُرد و نیمکتِ لق لقی را گذاشت توی انباری.
توی انباری یک گربه بازیگوش با مادرش زندگی میکرد.
گربه کوچولو مثل همیشه این ور دوید. آن ور دوید.
خسته که شد روی نیمکت پرید. نیمکت لق لق کرد. جیر جیر کرد.
گربه کوچولو خوشش آمد. دراز کشید. لبخند زد. چشمهایش را بست و خوابید.