داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرساز: سحرحقگو
عصر با مادرم به خیابان رفتیم. یک آقا کنارِ خیابان سفره میفروخت. سفره او مثلِ سفره خانه ما بود.
من با خوشحالی به مادر گفتم: «سفره ما! سفره ما!»
مادر سرش را تکان داد و لبخند زد.
آن آقا با مهربانی به من نگاه کرد. بعد دستش را تکان داد و خندید.
من فکر میکنم او هم مثلِ من خوشحال بود که همه میتوانند از توی سفره ما غذا بخورند.