داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرساز: سحر حقگو
یک بالش رنگی این جا است که هر کس سرش را روی آن میگذارد خوابهای رنگی و شاد میبیند.
بابابزرگ سرش را روی آن گذاشت و خواب دید که با یک آبپاش بزرگ به همه باغچهها آب میدهد.
مادربزرگ سرش را روی آن گذاشت، خواب دید که مرغش یک پیرهن گلگلی پوشیده و یک سبد تخممرغ برایش آورده است.
پدر، سرش را روی آن گذاشت و خواب دید که کوچولو شده و بادبادک بازی میکند.
مادر سرش را روی آن گذاشت خواب دید رنگینکمان خانم به مهمانی او آمده است.
شیرین کوچولو سرش را روی آن گذاشت خواب دید که یک قناری برایش آواز میخواند.
بالش رنگی منتظر است. تو نمیخواهی سرت را روی آن بگذاری؟