داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصويرساز: سحر حقگو
من یک دوچرخه کوچولو دارم.
دوچرخهام یک بوقِ سبز دارد.
وقتی بوق آن را فشار میدهم، صدای بوق بوقش بلند میشود.
آن وقت من هم با خوشحالی بوق را بیشتر فشار میدهم.
صبح، مادرم از بوق، بوقِ من ناراحت شد و با عصبانیت گفت: «چه خبر است؟
سرم درد گرفت.
کاری نکن دوچرخهات را قایم کنم».
من فوری دستم را از روی بوقِ دوچرخه برداشتم، اما بوق، یک بوقِ کوچولو زد و دیگر ساکت شد!
خوب شد مادر آن حرف را زد و بوقِ دوچرخه ترسید.
چون سرِ خودم هم داشت درد میگرفت.