نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرسازی: مرضیه صادقی
تحریریه زندگی آنلاین : توی کتاب من، یک بُزغاله دارد تند تند میدود. از او می پرسم: «چرا این قدر عجله داری؟!»
بزغاله میگوید: «خیلی خوشحالم. دارم میرم خانه خاله بُزی.»
من میگویم: «من هم باهات بیام؟»
بُزغاله میگوید: «چرا نیای؟ بدو بریم.» من و بُزغاله به خانه خاله بُزی میرسیم.
خاله بُزی ما را میبوسد. به ما یکی یک لیوان شیر میدهد. بعد با مهربانی مرا نگاه میکند. یک زنگوله به من میدهد و میگوید: «این هم هدیه من، هر وقت دلت برای خاله بُزی تنگ شد، آن را تکان بده.»
من زنگوله را میگیرم و آن را چند بار تکان میدهم. زنگوله جرینگجرینگ میکند.
خاله بُزی میخندد و میگوید: «چه زود دلت برایم تنگ شد!»