نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرسازی: مرضیه صادقی
تحریریه زندگی آنلاین : من یک عروسکِ ببری دارم، که وقتی راهراههایش را میشمارم، قلقلکش میآید و غشغش میخندد. آن وقت من هم میخندم. ببری بلندی را دوست دارد. او روی لبه پنجره مینشیند. روی میز و دسته مُبل مینشیند. او حتی روی شانه ما هم مینشیند و با خوشحالی به اطرافش نگاه میکند. وقتی بابایی روزنامه میخواند، ببری روی شانهاش میرود، و به صفحه روزنامه نگاه میکند. بابایی هم با مهربانی به او بیسکویت میدهد. وقتی مادر توی آشپزخانه است، ببری روی صندلی مینشیند و مادر به او ماکارونی میدهد. ببری ملچ و ملچ ماکارونی میخورد و میگوید: «بازم میخوام. بازم میخوام»، اما او نُقلهای مادربزرگ را از همه چیز بیشتر دوست دارد، چون وقتی مادربزرگ به او نُقل میدهد، دستهای مادربزرگ را لیس میزند و آنقدر توی اتاق میدود که همه با صدای بلند میخندیم.
صبح به ببری گفتم: «وقتی که عید بیاید تو را روی سفره هفتسین میگذاریم. آنجا پُر از چیزهای قشنگ است. سبزه، ماهی گلی و شیرینیهای رنگی. تازه یک آینه هم هست که تو میتوانی خودت را توی آن ببینی».
چشمهای ببری برق زد. پرید توی بغلم و گفت: «من عید میخوام. من عید میخوام».
من گفتم: «عزیزم تا چشم روی هم بگذاری، عید میآید». ببری مرا نگاه کرد و فوری چشمهایش را روی هم گذاشت.