نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرسازی: مرجان بابامرندی
تحریریه زندگی آنلاین : امروز یک مورچه توی حوض افتاده بود. او هی روی آب دست و پای لاغرش را تکان میداد، اما بلد نبود شنا کند. من انگشتم را کنار او توی آب کردم. مورچه به انگشتم چسبید و من فوری آن را بالا آوردم. گذاشتم کنار دیوار تا با نور خورشید گرم شود. مورچه خیالش راحت شده بود. میدانستم که آهستهآهسته نفس میکشد. بعد کمی که خشک شد، دست و پاهایش را روی زمین کشید و خواست آهستهآهسته راه برود. من گفتم؛ «کجا میروی؟ هنوز خوب خشک نشدهای!»
اما باز خودش را روی زمین میکشید و راه میرفت. من فکر میکنم میخواست پیش پدر و مادرش برود و به آنها بگوید من نجاتش دادهام. من گفتم: «مورچه کوچولو، خانه ما را که بلدی. با پدر و مادرت بیا و به ما سر بزن. آن وقت آنها هم مرا میبینند». مورچه کوچولو هم قبول کرد، چون شاخکهایش را آرام تکان داد.