داستانك: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرگر: ناهید لشگری فرهادی
دیشب وقتی مادرم حمام رفته بود. خواهر كوچولویم توی خواب گریه كرد. پدرم فوری به طرف او رفت.
كنارش نشست. موهایش را ناز كرد و آهسته آهسته روی شانههایش زد.
خواهر كوچولویم چشمهایش را باز كرد. اما نورِ لامپ چشمهایش را اذیت كرد و زودی چشمهایش را بست.
پدرم با یك دستش جلوی نور لامپ را گرفت و با دست دیگرش روی شانه خواهرم زد.
خواهر كوچولویم دیگر با خیال راحت خوابید.
حتما پیش خودش فكر كرده كه مادر بیشتر از شبهای قبل دوستش دارد كه دستش اینطور سنگین شده است.