داستان: طاهره خردور تصویرگر: سحر حقگو
بهار خانم وقتی رسید دید خانه سرد است. ننه سرما زیر لحاف خوابیده و لپهایش گل انداخته است. ننه سرما سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گفت: «بهار جان، ننه جان، چه خوب شد که آمدی. من باید بروم به سفر، اما جون ندارم راه برم. حال ندارم بلند شم. ننه کمکم میکنی؟»
بهار خانم دست ننه سرما را گرفت. مثل کوره آتش بود. گفت: «ننه جان از اینجا تکان نخور. الان میروم برایت سبزی میآورم آش میپزم بخوری و خوب بشی و بری سفر.»
بهار خانم دوید و از خانه بیرون رفت. روی تپه یک عالمه سبزه بود، اما تا آنجا خیلی راه بود. بهار خانم ناراحت شد. با خودش فکر کرد این همه راه را چه جوری برود. ننه سرما حالش خیلی بد است که یکهو عمو نوروز را دید. توی گاری عمو نوروز یک عالمه سبزی و گل بود. بهار خانم همه چیز را برای عمو نوروز گفت.
عمو نوروز یک دسته سبزی به بهار خانم داد. بهار خانم خوشحال شد و با سبزیها آش پخت. به ننه سرما داد بخورد تا خوب شود. بعد رفت لب طاقچه نشست و از خستگی خوابش برد. صبح که شد دید ننه سرما رفته. زودی خانه را تمیز کرد. سفره هفتسین را چید و منتظر مهمانها شد.