داستانك: فریبرز لرستانی «آشنا»، تصویرساز: سحر حقگو
من یك خروس عروسكی دارم. صبح خروسم را ناز كردم و گفتم: «چه شده؟ چرا امروز آواز نخواندی؟!»
خروس گفت: «امروز حوصله ندارم» گفتم: «میخواهی برایت شعر بخوانم؟»
خروس گفت: «امروز حوصله ندارم.» گفتم: «میخواهی برایت نقاشی بكشم؟»
خروس گفت: «امروز حوصله ندارم.»
من كمی فكر كردم و گفتم: «خوب حالا مثل تو آواز میخوانم.»
بعد گفتم: «قاقالی قوقو، قاقالی قوقو.»
خروس مرا نگاه كرد و زودی گفت: «چرا اشتباه میخوانی. بگو قوقولی قوقو، قوقولی قوقو.»
من خندیدم و گفتم: «آفرین به خروس خودم. امروز هم آواز خواندی.»
خروس هم خندید و به من گفت: «ای قاقالی قوقوی بازیگوش.»