داستانك: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرساز: سحر حقگو
صبح دانه دانه برف میبارید. من یک مشت دانه پشت پنجره گذاشتم. تا گنجشکها غذا بخورند.
وقتی گنجشکها آمدند، تند تند به دانهها نوک زدند.
مادر گفت: عزیزم، بیا کنار تا راحت غذایشان را بخورند.
من از پشت پنجره دور شدم و باز به آنها نگاه کردم.
گنجشکها هم مرا نگاه کردند، و چند تا نوک به شیشهی پنجره زدند.
یعنی: «برگرد، برگرد.»
من زودی رفتم کنار پنجره و لبهایم را گذاشتم روی شیشه تا آنها را ببوسم. اما گنجشکها زرنگتر بودند و تند تند از پشت شیشه به لبهای من نوک زدند و مرا بوسیدند.