داستانك: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرساز: سحر حقگو
دیشب یک گربه کوچولو با صدای غمگین میگفت: «میو، میو».
من پشت پنجره رفتم. اما هرجا را نگاه کردم، گربه کوچولو را ندیدم.
بعد برای این که او را خوشحال کنم. با خوشحالی گفتم: «میو، میو».
گربه کوچولو ساکت شد. من باز میو میو کردم.
اما گربه کوچولو دیگر میو میو نکرد.
آن وقت فهمیدم که او خوابیده است.
من گربه کوچولو را ندیدم. اما دعا کردم او توی خواب مرا ببیند.