قصه: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویر: سحر حقگو
پنج تا لاكپشت بودند. اولی گفت: «من آنقدر آهسته راه میروم كه مورچهها با من دوست شدهاند.»
دومی گفت: «من آنقدر آهسته راه میروم كه كرمها با من دوست شدهاند.»
سومی گفت: «من آنقدر آهسته راه میروم كه كفشدوزكها با من دوست شدهاند.»
چهارمی گفت: «من آنقدر آهسته راه میروم كه حلزونها با من دوست شدهاند.»
پنجمی گفت: «من آنقدر آهسته راه میروم كه خواب با من دوست شده است.»
بقیه لاكپشتها به او نگاه كردند. لاكپشت پنجمی خواب بود و میگفت: «خُر، پُف، خُر، پُف».