فریبرز لرستانی (آشنا)؛ تصویر ساز: سحر حقگو
صبح، من آقای سلمانی شدم و موهای خرسی را كوتاه كردم.
انگشتهایم را مثل قیچی به هم میزدم و میگفتم: «قچ، قچ، قچ، قچ.»
خرسی چشمهایش را میبست تا موهایی كه قیچی میشوند توی چشمانش نرود.
وقتی موهای خرسی را كوتاه كردم، آن را پیش مادر بردم و گفتم: «ببین خرسی چه قدر خوشگل شده!»
مادر، خرسی را نگاه كرد و گفت: «خرسی همیشه خوشگل است.»
خرسی از حرف مادر خیلی خوشحال شد. اما من ناراحت شدم.
مادر توی فكر رفت و بعد گفت: «حتما پول سلمانی خیلی زیاد میشود. چون خرسی خوشگله را خوشگلتر كردی.»
من به خرسی نگاه كردم. دوباره انگشتهایم را مثل قیچی بهم زدم و با خنده گفتم: «قچ، قچ.»