شعر: فریبرز لرستانی آشنا
تصویر ساز: سحر حقگو
عروسكم خرسی تب داشت. مادر به او یك قاشق شربت داد. بعد یك دستمال خیس هم روی پیشانیاش گذاشت.
مادر به من گفت: «از اتاق برو بیرون. تو هم مریض میشوی».
من با ناراحتی به خرسی نگاه كردم. او هم زیرچشمی مرا نگاه كرد.
و پلكهایش را به هم زد. یعنی برو.
من از اتاق بیرون رفتم و به خرسی فكر كردم. دلم برایش تنگ شد. دفتر نقاشی و مداد رنگیهایم را برداشتم و خرسی را نقاشی كردم. وقتی نقاشی تمام شد، آن را روی صورتم گذاشتم و گفتم: «خرسی، زودتر خوب شو».
خرسی صورتم را بوسید و آهسته گفت: «باشه».