داستانك: فریبرز لرستانی «آشنا»
صبح باران میبارید. باران تند از پلههای سنگی پایین میآمد. من از مادرم پرسیدم: «مادر، وقتی باران روی پلههای سنگی میریزد پایش درد نمیگیرد؟»
مادر خندید و گفت: «نه عزیزم، غصه نخور باران كه پا ندارد!»
من دوباره از پنجره به باران و پلههای سنگی نگاه كردم. باران تندتر از پلهها پایین میآمد و با خوشحالی به من گفت: «نه عزیزم، اصلا درد ندارد.»