Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
جمعه 2 آذر 1403 - 12:50

17
آذر
باران و پله‌های سنگی

باران و پله‌های سنگی

صبح باران می‌‌بارید. باران تند از پله‌های سنگی پایین می‌آمد.

داستانك: فریبرز لرستانی «آشنا»


صبح باران می‌‌بارید. باران تند از پله‌های سنگی پایین می‌آمد. من از مادرم پرسیدم: «مادر، ‌وقتی باران روی پله‌های سنگی می‌ریزد پایش درد نمی‌گیرد؟»

مادر خندید و گفت: «نه عزیزم، غصه نخور باران كه پا ندارد!»

من دوباره از پنجره به باران و پله‌های سنگی نگاه كردم. باران تندتر از پله‌‌ها پایین می‌آمد و با خوشحالی به من گفت: «نه عزیزم، اصلا درد ندارد.»

 

برچسب ها: داستانک، سرگرمی کودک، قصه کودک، داستان کوتاه کودک، قصه باران تعداد بازديد: 926 تعداد نظرات: 0

نظر شما در مورد این داستانک چیست؟

فیلم روز
تصویر روز