داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»
مادربزرگ با بابایی قهر كرده است. من پرسیدم: «مادربزرگ، كی با بابا آشتی میكنی؟»
مادربزرگ یك مشت نخود كشمش به من داد و گفت: «تو حالا این نخود كشمش را بخور. بعد آشتی میكنم.»
من نخود كشمش را گرفتم و به مادربزرگ لبخند زدم.
مادربزرگ هم لبخند زد. بعد یواشكی گفت: «اگر بابایی خواست به او هم بده بخورد.»
من خوشحال شدم و گفتم: «اول به بابایی میدهم. بعد خودم میخورم.»
مادربزرگ لپم را كشید و گفت: «آفرین كشمشی خودم.»