داستانک: فریبرز لرستانی«آشنا»
من با بادبادكم بازی میكردم. كبوتر گفت: «چه بادبادك قشنگی داری! یه كم نخش را باز میكنی؟» من یه كم نخ بادبادك را باز كردم. بادبادك بالاتر رفت. ابر گفت: «چه بادبادك قشنگی داری! یه كم نخش را باز میكنی؟» من یه كم نخش را باز كردم.
بادبادك بالاتر رفت. خورشید گفت: «چه بادبادك قشنگی داری! یه كم نخش را باز میكنی؟» من یه كم نخش را باز كردم.
بادبادك بالاتر رفت. آن بالا هی خودش را تاب داد و خندید.
من هم خیلی خندیدم. چون با آنها بازی میكردم.
یك بازی تازه.