داستانک: فریبرز لرستانی«آشنا»
پروانه آمد توی اتاق. روی روسری مامان نشست. روی جیب پیراهن بابا نشست. بعد هی توی اتاق چرخید و چرخید. من ناراحت شدم و گفتم: «پروانه بدجنس، چرا روی من ننشستی.»
یك دفعه بابا و مامان با صدای بلند خندیدند. من به آنها گفتم: «چرا به من میخندید؟!» مامان گفت: «به تو نمیخندیم. پروانه با تو بازی میكند. روی سرت نشسته.»
من از پروانه خجالت كشیدم. اصلا حرف نزدم. اما پروانه آمد جلوی صورتم بال بال زد و تندی پرید. من هم با صدای بلند خندیدم و به دنبالش دویدم. تازه بابا و مامان باز با صدای بلند خندیدند.