شعر: فریبرز لرستانی «آشنا»
صبح وقتی با مادرم به مغازه سبزی فروشی رفتیم، تا آقای سبزیفروش سبزیها را آماده میكرد من برای خودم شعر میخواندم.
یك دفعه آقای سبزیفروش گفت: «به به! چه شعر قشنگی! یكبار دیگر بخوان تا من هم یاد بگیرم.» تازه یادم آمد آقای سبزی فروش شعر مرا شنیده است، آقای سبزیفروش باز گفت: «بخوان» اما من نمیدانم چرا خجالتی شده بودم.
دلم میخواست زودتر از آنجا برویم. وقتی به خانه برگشتیم، مادر بسته سبزیها را باز كرد تا آنها را پاك كند.
من هم دیگر با خیال راحت شعر میخواندم، كه مادرم گفت: «چه كفشدوزك قشنگی توی سبزیهاست!» كفشدوزك با آن بالهای قرمز و خالهای سیاه، توی سبزیها واقعاً قشنگ بود.
من با شادی كفشدوزك را توی دستم گذاشتم و با نوك انگشت، آن را ناز كردم. بعد یواشكی گفتم: «حالا فهمیدم، آقای سبزیفروش تو را با سبزیها فرستاده تا شعر قشنگ من را یاد بگیری و برایش بخوانی، این طوری نیست؟»
كفشدوزك كف دستم را قلقلك داد تا بخندم و از آنها نرنجم.