Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
جمعه 2 آذر 1403 - 13:17

17
آذر
شعر‌ قشنگ‌ من

شعر‌ قشنگ‌ من

صبح وقتی با مادرم به مغازه‌ سبزی فروشی رفتیم، من برای خودم شعر می‌خواندم.

شعر: فریبرز لرستانی «آشنا»

 

صبح وقتی با مادرم به مغازه‌ سبزی فروشی رفتیم، تا آقای سبزی‌فروش سبزی‌ها را آماده می‌كرد من برای خودم شعر می‌خواندم.

یك دفعه آقای سبزی‌فروش گفت: «به به! چه شعر قشنگی! یك‌بار دیگر بخوان تا من هم یاد بگیرم.» تازه یادم آمد آقای سبزی فروش شعر مرا شنیده است، آقای سبزی‌فروش باز گفت: «بخوان» اما من نمی‌دانم چرا خجالتی شده بودم.

دلم می‌خواست زودتر از آن‌جا برویم. وقتی به خانه برگشتیم، مادر بسته سبزی‌ها را باز كرد تا آنها را پاك كند.

من هم دیگر با خیال راحت شعر می‌خواندم، كه مادرم گفت: «چه كفشدوزك قشنگی توی سبزی‌هاست!» كفشدوزك با آن بال‌های قرمز و خال‌های سیاه، توی سبزی‌ها واقعاً قشنگ بود.

من با شادی كفشدوزك را توی دستم گذاشتم و با نوك انگشت، آن را ناز كردم. بعد یواشكی گفتم: «حالا فهمیدم، آقای سبزی‌فروش تو را با سبزی‌ها فرستاده تا شعر قشنگ من را یاد بگیری و برایش بخوانی، این طوری ‌نیست؟» 

كفشدوزك كف دستم را قلقلك داد تا بخندم و از آنها نرنجم.

 

برچسب ها: داستانک، سرگرمی کودک، قصه کودک، داستان کوتاه کودک، شعر‌ قشنگ‌ من تعداد بازديد: 962 تعداد نظرات: 0

نظر شما در مورد این داستانک چیست؟

فیلم روز
تصویر روز