داستان: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویر: ناهید لشگری فرهادی
عصر، من و بچهها توی كوچه بازی میكردیم.
بابا یك نان سنگك خریده بود و به طرف خانه میآمد.
ما را كه دید ایستاد.
من یك تكه از نان را برداشتم.
بابا بچهها را با مهربانی نگاه كرد و به هر كدام یك تكه نان داد.
بچهها خوشحال شدند و به بابا لبخند زدند.
فقط یك تكه از نان باقیمانده بود.
بابا به طرف خانه رفت كه آن را به مادر بدهد تا مادر هم لبخند بزند.