Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
شنبه 16 فروردین 1404 - 14:16

24
آذر
نان و لبخند

نان و لبخند

عصر، من و بچه‌ها توی كوچه بازی می‌كردیم.

 داستان: فریبرز لرستانی «آشنا»

تصویر: ناهید لشگری فرهادی

 

عصر، من و بچه‌ها توی كوچه بازی می‌كردیم.

بابا یك نان سنگك خریده بود و به طرف خانه می‌آمد.

ما را كه دید ایستاد.

من یك تكه از نان را برداشتم.

بابا بچه‌ها را با مهربانی نگاه كرد و به هر كدام یك تكه نان داد.

بچه‌ها خوشحال شدند و به بابا لبخند زدند.

فقط یك تكه از نان باقی‌مانده بود.

بابا به طرف خانه رفت كه آن را به مادر بدهد تا مادر هم لبخند بزند.

 

برچسب ها: داستانک، سرگرمی کودک، قصه کودک، کوچولوها، داستان کوتاه، داستانک نان و لبخند تعداد بازديد: 877 تعداد نظرات: 0

نظر شما در مورد این داستانک چیست؟

فیلم روز
Mute
Current Time 0:00
/
Duration Time 0:00
Loaded: 0%
Progress: 0%
Stream TypeLIVE
Remaining Time -0:00
 
Playback Rate
1
    Chapters
    • Chapters
    Subtitles
    • subtitles off
    Captions
    • captions off
    Mute
    Current Time 0:00
    /
    Duration Time 0:00
    Loaded: 0%
    Progress: 0%
    Stream TypeLIVE
    Remaining Time -0:00
     
    Playback Rate
    1
      Chapters
      • Chapters
      Subtitles
      • subtitles off
      Captions
      • captions off
      تصویر روز