Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
جمعه 2 آذر 1403 - 13:00

24
آذر
نان و لبخند

نان و لبخند

عصر، من و بچه‌ها توی كوچه بازی می‌كردیم.

 داستان: فریبرز لرستانی «آشنا»

تصویر: ناهید لشگری فرهادی

 

عصر، من و بچه‌ها توی كوچه بازی می‌كردیم.

بابا یك نان سنگك خریده بود و به طرف خانه می‌آمد.

ما را كه دید ایستاد.

من یك تكه از نان را برداشتم.

بابا بچه‌ها را با مهربانی نگاه كرد و به هر كدام یك تكه نان داد.

بچه‌ها خوشحال شدند و به بابا لبخند زدند.

فقط یك تكه از نان باقی‌مانده بود.

بابا به طرف خانه رفت كه آن را به مادر بدهد تا مادر هم لبخند بزند.

 

برچسب ها: داستانک، سرگرمی کودک، قصه کودک، کوچولوها، داستان کوتاه، داستانک نان و لبخند تعداد بازديد: 850 تعداد نظرات: 0

نظر شما در مورد این داستانک چیست؟

فیلم روز
تصویر روز