داستان: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرگر: سحر حقگو
صبح، من و مادر به خیابان رفتیم. من از یك بلوز كه روی آن عكس یك گربه خوشحال بود، خیلی خوشم آمد، اما مادر گفت: «قیمت آن خیلی گران است.»
من با غصه به گربه خوشحال نگاه كردم.
گربه هم مرا دوست داشت، چون بیشتر خندید و خواست به دنبالم بیاید.
اما آقای فروشنده بلوز را تا كرد و توی قفسه گذاشت.