داستان: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرگر: سحر حقگو
اسم گربه من «برفی» است، چون مثل برف سفید است.
این روزها كه برف باریده برفی خیلی خوشحال است. گلولههای برف را قِل میدهد و به آنها چنگ میزند. صبح كه مشغول بازی بود، گفتم: «برفی! برفی!»
برفی در حالیكه تندتند نفس میزد، نگاهم كرد. من ادامه دادم: «برفی تو مثل یك گلوله برفی هستی؛ گلولهای برفی با دو چشم قشنگ!»
برفی از تعریف من خوشش آمد، چون با خوشحالی محكم به گلوله برفی چنگ زد. یك دفعه دانههای برف به اطراف پاشیده شد، كه بیشتر آنها توی صورت و چشم برفی رفت. باور كنید برفی واقعاً یك گلوله برفی شده بود.
یك گلوله برفی عصبانی كه میومیو میكرد.