داستان: طاهره خردور
تصویرگر: سحر حقگو
بره کوچولو روی تپه بالا میپرید پایین میپرید که یکهو تشنهاش شد. رفت کنار برکه آب بخورد که بزغاله معمع کرد و گفت: «تو که دوست خوبی هستی برو کنار من اول آب بخورم.»
بره کوچولو نگاهی به بزغاله کرد رفت کنار. بزغاله آب خورد معمع کرد و رفت. بره کوچولو تا خواست آب بخورد خروس قوقولیقوقولی کرد و گفت: «تو که از من بزرگتری اجازه میدهی من اول آب بخورم؟»
بره کوچولو نگاهی به خروس کرد رفت کنار. خروس آب خورد قوقولی قوقولی کرد و رفت.
بره کوچولو تا خواست آب بخورد مرغه و جوجههایش از راه رسیدند. مرغه گفت: «قدقد قدا، تو را به خدا بگذار جوجههایم اول آب بخورند.»
بره کوچولو نگاهی به مرغه و جوجههایش کرد رفت کنار. مرغه و جوجههایش آب خوردند قدقد قدا، جیکجیک کنان رفتند.
حالا فقط یک کم آب توی برکه مانده بود. بره کوچولو نگاهی به برکه کرد. خواست آب بخورد. ماهی توی برکه شالاپ شلوپی کرد. سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «ببین فقط کمی آب برای من مانده. اگر بخوری میمیرم.»
بره کوچولو نگاهی به ماهی کرد و گفت: «اصلاً میروم پیش مامان ببعی و به جای آب شیر میخورم.» عصر که شد تق و تق و تق در زدند. کی بود پشت در؟ بزغاله، خروس، مرغ و جوجههایش با یک عالمه خوراکی. آنها خوراکیها را دادند به بره کوچولو و از او تشکر کردند.