نویسنده: طاهره خردور
تصویرگر: سحر حق گو
اسکلت کوچولو همیشه از پشت پنجره به درخت و برگهایش نگاه میکرد. وقتی باد میآمد برگهای درخت را تکان میداد. اسکلت کوچولو خوشش میآمد و میخندید.
تا این که یک روز اسکلت کوچولو حوصلهاش سَر رفت. رفت توی حیاط تا بازی کند. امّا چی دید؟ یک سایهی اسکلتی!
او که تا آن روز خودش را ندیده بود. ترسید. جیغی کشید و رفت چسبید به درخت توی حیاط. نزدیک بود از ترس همهی استخوانهایش آب شود.
آن روز هم باد آمد. برگهای درخت را تکان داد. اسکلت کوچولو سایه برگها را دید که برایش دست تکان میدادند. او هم دستهایش را بالا گرفت و برای سایهی برگهای درخت دست تکان داد.
اسکلت کوچولو خندید. یک کم ترسش ریخت. بعد دستهایش را گذاشت روی سَرش و شد یک کلاغ اسکلتی و همین طور سایهی خودش با سایهی درخت بازی کرد. او زیر درخت آنقدر بازی کرد تا خسته شد و بعد هم شب شد و رفت خوابید. هیچ وقت دیگر از سایه نترسید.