Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
جمعه 10 فروردین 1403 - 15:43

شعر و داستان - صفحه 9

بازدید: 27052

  • همان جا

    همان جا

    دیشب سرم را روی دامنِ مادربزرگ گذاشتم و گفتم: «دوست دارم این‌جا بخوابم». مادربزرگ گفت: «بخواب عزیزم!» بعد موهایم را نوازش کرد. من الکی چشم‌هایم را بستم.

  • شعر کودکانه شب یلدا

    شعر کودکانه شب یلدا

    بابابزرگم یه قصه می‌گه تو شبِ یلدا تو قصه‌ اون چه حیوونایی خوب و باصفا میده به دستم با مهربونی یه دونه انار میگه: «زمستون تو برای من گُلی و بهار».

  • سفره ما

    سفره ما

    عصر با مادرم به خیابان رفتیم. یک آقا کنارِ خیابان سفره می‌فروخت. سفره او مثلِ سفره خانه ما بود. من با خوش‌حالی به مادر گفتم: «سفره ما! سفره ما!» مادر سرش را تکان داد و لبخند زد.

  • کلاغ دلتنگ

    کلاغ دلتنگ

    کلاغی روی شاخه توی فکر است نشسته او چه غمگین زیرِ باران و من هم بر بخار روی شیشه کشیدم عکسِ آن‌جا را چه آسان نوکِ انگشت بر شیشه زده او مرا دید و کلاغِ روی شیشه صدای قارقارش شاد شد شاد

  • زنگ تفریح

    زنگ تفریح

    باد، هوهو می‌کند برگ‌ها را یک به یک خوب جارو می‌کند بعد هم شادی‌کنان می‌دود دنبال ما می‌رود تا آسمان باز قیل و قال ما هر که را می‌گیرد او شادمان هو می‌کند

  • بالش رنگی

    بالش رنگی

    یک بالش رنگی این جا است که هر کس سرش را روی آن می‌گذارد خواب‌های رنگی و شاد می‌بیند. بابابزرگ سرش را روی آن گذاشت و خواب دید که با یک آبپاش بزرگ به همه باغچه‌ها آب می‌دهد.

  • معلم ما

    معلم ما

    دس بزنیم دس پا بکوبیم پا معلم اومد این گلِ زیبا شادی و خنده بشیم پرنده معلمِ ما داره می‌خنده

  • زیبایی

    زیبایی

    مادر گفت: «زیبایی، زیبایی، زیبایی». من گفتم: «زیبایی را با تو شناختم». مادر گفت: «هر که زیبایی را می‌شناسد خود درونی زیبا دارد». من و مادر یکدیگر را نگاه کردیم.

  • باغ قشنگ

    باغ قشنگ

    باغِ عمو خدا داد یه باغِ رنگارنگه میوه داره فراوون گل‌های اون قشنگه خوش‌حال و خندون می‌شه هرکی می‌ره به اون‌جا با مهربونی میگه: «خوش اومدی بفرما...»

  • بوق، بوق

    بوق، بوق

    من یک دوچرخه کوچولو دارم. دوچرخه‌ام یک بوقِ‌ سبز دارد. وقتی بوق آن را فشار می‌دهم، صدای بوق بوقش بلند می‌شود. آن وقت من هم با خوش‌حالی بوق را بیش‌تر فشار می‌دهم.

  • کبوتر زخمی

    کبوتر زخمی

    چرا می‌ترسی از من بگو آخر کبوتر؟ تو بالت می‌کند درد نزن دیگر،‌ نزن پر میان چشم‌هایت تو ترس و غصه داری نداری هیچ آرام تو در فکر فراری گمانم باز هستی به فکر جوجه‌هایت

  • مثل گل ها

    مثل گل ها

    عصر، یک خاله پیرزن توی پارک آمد. خاله پیرزن با عصایش آهسته آهسته راه می‌رفت. وقتی به ما نزدیک شد، چند تا گل دید. نفس بلندی کشید و به گل‌ها نگاه کرد.

فیلم روز
تصویر روز