داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرسازی: مرضیه صادقی
صبح، مادر با یک دستمالِ بزرگ شیشههای پنجره را پاک میکرد.
یک دفعه پرستوهایی که توی آسمان پرواز میکردند به طرف خانه ما آمدند!
مادر با لبخند گفت: «خوش آمدید، خوش آمدید.»
من با شادی گفتم: «پرستوها خیلی خوشحالند؟!»
مادر مرا نگاه کرد و با مهربانی گفت: «عزیزم، بهار که بیاید همه خوشحال میشوند.»
من به پرستوها نگاه کردم. آنها رویِ آسمانِ خانه ما میچرخیدند و با خوشحالی آواز میخواندند.
چون هم بهار میآمد. هم مادر دستمالش را برای آنها تکان میداد.
بیشتر بخوانید:
مثل گلها
باغ قشنگ
زنگ تفریح
گنجشک کوچیک