Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 - 05:32

17
آذر
آشتی

آشتی

مادربزرگ با بابایی قهر كرده است. من پرسیدم: «مادربزرگ، كی با بابا آشتی می‌كنی؟»

داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»

 

مادربزرگ با بابایی قهر كرده است. من پرسیدم: «مادربزرگ، كی با بابا آشتی می‌كنی؟»

مادربزرگ یك مشت نخود كشمش به من داد و گفت: «تو حالا این نخود كشمش را بخور. بعد آشتی می‌كنم.»

من نخود كشمش را گرفتم و به مادربزرگ لبخند زدم.

مادربزرگ هم لبخند زد. بعد یواشكی گفت: «اگر بابایی خواست به او هم بده بخورد.»

من خوشحال شدم و گفتم: «اول به بابایی می‌دهم. بعد خودم می‌خورم.»

مادربزرگ لپم را كشید و گفت: «آفرین كشمشی خودم.»

 

برچسب ها: داستانک، سرگرمی کودک، قصه کودک، داستان کوتاه کودک، قصه آشتی تعداد بازديد: 853 تعداد نظرات: 0

نظر شما در مورد این داستانک چیست؟

فیلم روز
تصویر روز